نمایش موارد بر اساس برچسب: آواز دشتی
آتشی در سینه دارم جاودانی
بسته ی دام
چه شود گر فکنی بر من مسکين نگهی
تو مهی بر آسمانی و منم خار رهی
روی خويش از عاشقان جانا مکن هرگز نهان
نور ماه از آسمان تابد بر اطراف جهان
تصنیف بیست و دوم عارف قزوینی (کلنل)
گریه کن که گر)2 سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم مفر ندارد
تصنیف نونزدهم عارف قزوینی (شانه بر زلف)
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست و بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر
بمن بی سرو سامان زده ای به به به
تصنیف سیزدهم عارف قزوینی (گریه ی مستی)
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه هـا زدســت ، زمـانه کردم
آستین چو از دیـده بر گرفــتم
سیل خون به دامان ، روانه کردم
تصنیف دهم عارف قزوینی (تصنیف شوستر)
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود شوستر از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
تصنیف هفتم عارف قزوینی (هنگام می)
هنگام می و فصل گل گشت و
جانم گشت و خدا گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و
جانم زاغ و خدا زاغ و زغن شد